محل تبلیغات شما



خواجه پشمکمو زدم و با ته ریش رفتم اونجا.

پسرک گفت دیر اومدی تموم شد.

بیحس گفتم چی میگی.

به خودم اومدم دیدم روبرومه.

- سلام :)

+ سلام(نیشم تا بناگوش باز)

- بمون چای بخور.

+ تموم نشد؟

- نه الان شروع میشه(بچه گفت تموم شد)

ته ریش بعد از خواجه پشمک جذابیتی برام ایجاد کرده بود که بیشتر بم نگاه میکرد(اعتماد به سقف را میشکافد) مدل موهامو عوض کنم اخلاقمو هم بهتر کنم بیشتر جذبش کنم بچه مردمو از راه به در کنم

پی نوشت: تصادف هم کردم چند بار.

Cm


- اینجا چکار میکنی؟

+ :)

- کتابخونه؟ :)

+ نه :)

- نماز؟ :))

+ اون که یه ساعت پیش بود.

- خونتونو عوض کردید؟ :)))

+ نه :)

- این طرفایید؟ :))))

+ نه :)

- پس چی؟ :)))))

+ مسیرم میخوره به اینجا(پوزخندی می آید).

تسلیم نشدم و نگفتم برای چی اونجام.

- هر هفته اینجاییم و اونجا(به کوچه روبرو اشاره کرد) تا محرم که بشه هر شب.

خوشش میادا :) با زبون ازش نپرسیدم و خودش بم گفت دقیقا کی و کجا میشه دیدش D: یه چیزایی میدونه ولی نمیدونم چقدر

پی نوشت: این پستا رو مینویسم باید وویس یادداشت ۲۰۴ رو گوش کنم یادم نره. ولی حنجرم داغون میشه اگه صداهای بم بشنوم حتی صدای خودم.

Cm


غرق فکرش بودم، ترمزم نگرفت، زدم، یه جاش بم گیر کرد، کشیده شد و همه چی به زمین ریخت. صاحبش اومد با قد و ریش بلند و بازو و صدا و سبیل کلفت عربده کشید: آششششغالِ پدرسوخته ی آشغاااال. "ک" نداشت ولی چرا دو بار گفت آشغال؟ در رو از جا کند و مثل راکت برای حمله استفاده کرد.

چشمامو باز کردم، دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: کرک و پرم چرا اینقدر قتل؟ ساعت هفت شده

پی نوشت: این فقط چند لحظه اش بود فقط صداش O_o

Cm


چرا من اینقدر با آدمایی که یه دهه ازم بزرگترن دوست میشم؟

رفتم با یکی همسن خودم دوست شم بعد یک و نیم سال، دارم با برادر بزرگترش دوست تر از خودش میشم

باز صورتمو خلوت کردم رفتم ببینمش خودش نبود برادر بزرگترشو دیدم و حالم بهتره O_O

چشمی گردوندم شاید خودشو ببینم ولی نبود سرمو انداختم پایین و فرار کردم

ینی خونوادگی این مدلی ان یا دارم به راه دیگه یی کشیده میشم؟

اینطوری پیش بره با برادر بزرگترش دوست میشم O_O

اولین بارم نیست با هفتادیا دوست میشم کلا حس میکنم به این سن نزدیکترم

Cm


امروز که به این زیبایی شدم چرا باید سه شنبه نباشه؟؟(اعتماد به سقف را میشکافد) و سه شنبه ای که زیباترین پسر شهر شده بودم(اعتماد به اوزون تروپوسفری را میشکافد) چرا باید زمانبندیم به هم بریزه؟ دیرتر رفتم، به بهونه درست کردن دوچرخم وقت کشی هم کردم خسته(ینی کند) هم رفتم، ولی هنوز نیومده بود، بهونه ای برای ایستادن توی مکان!! نداشتم سریع رد شدم رفتم. میبینی دفعه بعد با خواجه پشمک و میوم و بوی تند عرق و درحالیکه آبدماغم آویزونه و دستمال ندارم میبینمش. ولی خب سرماخوردگیم تازه بهتر شده. صدام شبیه وویس یادداشت ۲۰۴ - یا حتی بم تر - شده بود(میدونم مردم با صدای بمم) حداقلش اینه که با اون حال ندیدمش و با صدای خشن و بیروح باش صحبت نکردم.

+ سه تا از وبلاگهایی که جز اولویتهام بود برای خوندن حذف شده :( البته اولین اولویتم حذف نشده

Cm


اگه کلیستنیکس کار کردید شل نکنید! امروز بعد از سه ماه شل کردن رفتم سمتش و فقط دویست تا شنا و بیست تا بارفیکس جلو بازو و پشت بازو زدم حالم بد شد الانم دستام می‌لرزه. مگه سنگین زدم؟. سیزدهمین خرما را می‌خورد. سپس چهاردهمی را. 

Cm


بعد از n روز بی خرمایی رفتم خرما گرفتم ۱۲ تا همون موقع خوردم، ۵ تا نیم ساعت بعدش، ۵ تا هم نیم ساعت بعد از اون.

میگن چرا اینقدر زیاد میخوری؟ روزانه دوتا بسه.

نگاه به هیکل لاغرم نکنید من روزانه ۲۰ کیلومتر دوچرخه سواری و نیم ساعت کلیستنیکس و نیم تا یک ساعت صداسازی کار میکنم n ساعت مطالعه نامفید دارم و کلی هم فکر میکنم حرص میخورم کلی میسوزونم خرما نخورم با چی برگرده؟.

۲۲ تا خرما امروز خوردم بازم میخوام

خوبه نون امروزمون لواش بود اگه سنگک بود الان باز خرما میخوردم

امروز هم کلی به خودم رسیدم ناامیدانه رفتم حوالی خونه شون

میم میم ^_^ نبود خونواده و همسایه هاشونم نبودن کلا خبری نبود

ینی من اینقدر موثر بودم؟[خود مهم پنداری]

با درد فراق کنار میام بخاطر میم میم ^_^

ولی یه درد بزرگتر از اون داره بم حمله میکنه

نمیدونم چکارش کنم

درمان که نداره

کمرنگ شدنشم ۶ سال زمان برد

تابستون بلطف یه نفر که دیگه میخوام دهنمو باز کنم زخمم تازه شد و تازه مونده -_-

Cm


باز حالم یجوری شد =( رفتم از سمت خونشون رد شدم

سرعتم ۴۰ بود ترمز گرفتم شل کردم کوچه شونو دید بزنم

راننده تاکسی میخواست دور بزنه

گفت بگاز برو دیگع(واقعا با ع گفت)

توجهی نکردم

خودشون برای گربه هم ترمز میگیرن بوق میزنن به پشت سرشونم نگاه نمیکنن توقع هم دارن.

۵۰ کیلومتر رو دوچرخه بودم اومدم خونه فقط خوردم

از خرما که غذای اصلیمه تا هر چیزی که خوردنیه و نیست خوردم

از دو شب تا یک بعد از ظهر خوابیدم

هنوز سمت چپ ماتحتم درد داره

دوچرخه سواری با نشیمنگاه سفت و بی فنرش کوفته ام نکرد، یازده ساعت خوابیدن روی تخت نرم زخمیم کرد.

+ باز رفتم تو حالی که نیاز به دیدن میم میم ^_^ دارم

ولی نمیتونم ببینمش :( دلم داره تنگش میشه :((

+ انیمه میخواستم ببینم ولی نمیدونم باید فصل ۳ رو ببینم یا فصل ۴ فصل ۳ رو شروع کردم ولی بعضی قسمتاش تکراریه بعضی قسمتاش جدیده نمیدونم چرا

+ وقتی حالم خوب نیست بیشتر میخندم چند روز اخیر قهقهه میزدم

Cm


سیر از زندگی میرفتم حالمو خوب کنم(منظورم میم میم ^_^ نیست)

میم صاد رو دیدم سرمو بردم جلو و چشمام گرد شد

دیدم خودشه براحتی سلام علیک کردم

مرده بودم و صدام بم بود

به بمی وویس قبلیم یا حتی بم تر

اونم ۱۵ سالست صداش شبیه منه O_O به سن من برسه چی میشه[کرک هایش میریزد]

با همون صدا صحبت میکرد: - سلام

+ سلام

- تابستون تمرین میکردی زیرتر صحبت کنی باز بم شد؟

+ آره :(:

- چند ساله بم صحبت میکنی دیگه عادت کردی :)

+ بحث عادت نیست.

- راستی فردا میای مسجد؟

+ مسجد؟ O_O

- آره مسجد ****

+ آها مسجد **** آره میام

*هشت ساله میرم ولی اون موقع حتی نمیدونستم کی ام؛ غرق هشت سال پیش شده بودم*

(موقع نوشتن پست ثابت صدام خیلی زنده بود به حدی که هنوز باورم نمیشه.)

+ ادامه رمز داره خانما اگه کسی خواست بخونه رمز درخواست کنه

Cm


یه نفر مشغول نصب آبگرمکن بود ، صدای زنگ در اومد.

+ بله؟

- برای نصب آبگرمکن اومدم

+ O_O من دوباره میام O_O

با کرک و پر ریخته پرسیدیم این کی بود؟ اون کیه؟

"این" یکی از دو نفری بود که میخواست بیاد

طرف بدون اینکه خبر بده خودش اومده بود

یه نفر دیگه هم قراره چند دقیقه دیگه بیاد

"اون" هم که داره نصب میکنه هنوز مشخص نیست کیه

+ برای ابزار کارش باتری میخواست

بی خبر از قیمتا رفتم دوتا گرفتم، از جیب خودمم یه مقدار گذاشتم

فروشنده هم که اینقدر اون جنسش فروش نداشت نمیدونست قیمتش چقدره

گفت فعلا ببر، اگه اشتباه بود بعدا حساب میکنیم

باتری ها رو آوردم، بابام گفت چه خوب گرفتی دوتا هم بعدتر بگیر ببرم موقع کار رادیو گوش کنم[قیمت واقعیشو نمیدونم شاید بیشتر بود]

منم رادیو میخوام صبحا گوش کنم ولی مثل جغد تا ظهر تو خواب خرسی ام

Cm


اولین جلسه کار با بچه ها *_* خیلی خوب بود ^_^

با حال سیر از زندگی به موهام رسیدم، زیباترین پسر شهر شدم(اعتماد به سقف را میشکافد)، رفتم بچه ها رو ببینم.

بچه ها فامیلمو پرسیدن، بعد به استاد معلم میگفتن ما رو بذار حلقه استاد (داوینچی!!)

استاد معلم تست ازشون گرفت و ۶ نفرشونو به من سپرد

میگفتم به من بچه های آروم بدید سطحشون هر چی باشه اشکالی نداره بچه های شر رو به من ندید(حال ندارم بچه ها رو جمع کنم)

یکی از بچه ها که قبلا شکارچی گوشی و بازی بود با من بود[پناه بر خدا O_O من اینو چطور کنترل کنم؟]

به انتخاب بچه ها رفتیم یه گوشه خلوت و آروم

اول کار میپرسیدن کی میریم بالاتر؟ گفتم اگه خوب کار کنید این سطح رو یاد بگیرید میریم بالاتر

یکی از بچه ها اولین جلسه بود میومد نمیشناختمش، اسم باقی بچه ها هم یادم نبود(اسم میم میم ^_^ رو دو هفته مرور میکردم تا یادم بمونه)

تکلیف براشون مشخص کردم و یه مقدار هم همون موقع کار کردیم

عجله داشتن بریم برای مسابقه کار کنیم منم شروع کردم باشون کار کردن

اول خوندم گوش کردن، بعد کلمه به کلمه بشون آموزش(مجدد) دادم و با هم خوندیم، تنها هم خوندن ولی باز هم من باشون میخوندم

حالمم داغون بود و صدام تبعا بم و داغون، به ربع ساعت نکشیده صدا خسته شد O_O زمان باقیمونده رو با خوندن بچه ها گذروندم و خودم با سایه صدام میخوندم

جلسه اولیمون با ما نمیخوند، گفتم خودت بخون تنها، دیدم خوند چه خوب خوند

میگفتم منم قبلا خجالت میکشیدم ولی بخون زودتر پیشرفت کنی

وقت رو به اتمام بود بچه های اطراف اومده بودن بالا سرمون میگفتن با منم کار کن استاد خیلی خوب کار میکنی

با ته مونده صدام گفتم مشکلی نیست بیا بشین بات کار کنم

وقت تموم بود یه دور مرور کردیم و بچه ها رفتن جلسه عمومی منم حنجرم تموم شده بود فقط سرفه میکردم رفتم آب خوردم بهتر شدم

ز میگفت صدات بد گرفته :) میگم یه ساعت با بچه ها خوندم(۴۰دقیقه البته)

با حال داغونی که این روزا داشتم وویسم خوب درمیومد ولی صدام خستست فعلا از وویس خبری نیست :)

Cm


سومین روزیه که کلا حالم بده. یه درد هشت ساله دوباره زنده شده و عذابم میده. از زندگی سیرم. از همجنسهای خودم بدم میاد. از خودم بدم میاد.

میم میم هم که بیشتر از جونم دوستش دارم ولی بودنم اذیتش میکنه اذیت شدنش اذیتم میکنه هیچی هم بروز نمیده.

غلطی کردم وبمو تو هفت تا سوراخ پنهون نکردم و توش حرف دل نوشتم.

+ مربی چندی از بچه ها شده ام خیلی خوبه *_* ولی با این حالی که دارم نمیدونم چطور خودمو جمع کنم. نمیخوام اولین جلسه افتضاح بگذره. دو بار تجربه کردم ولی این بار رسما با منن برنامه شونو من باید بریزم.

+ رمز این پست رو درخواست نکنید :( اونایی هم که قبل از رمزدار شدن خوندن و اصل حرفمو گرفتن نادیده بگیرن =(

Cm


حسین روبروم ظاهر شد اخبار بچه ها رو بدون اینکه بپرسم داشت میگفت:

حسین راه منو میره.

حسین هم که رفته حوزه.

حسین هم میخواد راه منو بره.

حسین هم که تابستون یه بار دیدمش و خبر ندارم ازش شمارشو هم توی گوشیم داشتم که سوخت

حسین هم که خبری ندارم ازش اونم از دست رفته هامو داره

شمارشو ندارم توی گروهمونم نمیرم

خود حسین هم که نمیدونم چکار میکنه یادم نموند چی گفت

اخه همونجایی بود که میم میم ^_^ رو دیده بودم حواسم به حسین نبود

بین این همه حسین فقط میخواستم از اون حسین که تو پروفایل نوشتمش خبردار شم که شدم اینجا هم نوشتم

حالا یه سوال دارم: حسین که بود و چه کرد؟

Cm


بدنم سرد شده بود غذاهای سرد بم دادن از پا افتادم.

میگم اینا چیه جاش خرما بدید بخورم.

خرما و حلوا ارده خوردم بدنم گرم شد بلند شدم برم.

- امروز نرو.

+ مسئولیت رو که نمیشه همینطوری ول کرد

رفتم بگم امروز یه نفر بذارید جای من خودم نمیتونم کار کنم،

دهنمو باز نکرده بودم که دیدم بچه ها نشستن و منم روبروشونم

شروع کردم، یه ساعت ادامه دادم و هنوز باورم نمیشه با اون وضع حنجرم که حرف نمیتونستم بزنم یه ساعت خوندم اونم چه اوج هایی

وقتم تموم شد و بچه ها بلند شدن

بینیمو پاک کردم دیدم دستمالم خونیه O_O

چرا فشاری روی خودم حس نمیکردم؟

یکی از بچه ها که خیلی خجالتیه رفت بخونه،

چندتا از بچه ها رفتن روبروش بشکل مضحکی نشستن،

بچمون میخواست ولی کنه از سن بیاد پایین،

مسئولین جمعشون کردن، به بچمونم گفتیم بخون تا بالاخره خوند

اونی نبود که برای من میخوند، به حد نصاب هم نرسوند

داشتم فرم(نمیدوم اسمش فرمه یا نه) این جلسه شونو پر میکردم،

یکیشون اومد گرفت پر کرد برد گذاشت داخل کمد

[خیلی مرسی فرزندم خودم حالشو نداشتم]

+ پارسال سرما خورده بودم بینیم کاملا بسته شده بود میخواستم بگم سرما خوردم میگفتم سرپا خوردپ.

Cm


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها